«...بسیجی نوجوانی در جمع اسرا بود. چند سرباز و درجهدار به طرفش رفتند. رنگ بسیجی پریده و چشمانش از وحشت پر شده بود. او را از جمع جدا کردند و به محوطه بازتری بردند. چند بار بسیجی را روی دستها به هوا پرتاب کردند و گرفتند و یکدفعه با تمام قدرت به طرف بالا پرتابش کردند و دستها را کشیدند و او مثل تکه گوشتی با شدت روی زمین سقوط کرد. صدای چندشآوری از کمرش برخاست؛ چیزی مثل خردشدن استخوان...»
بخشی از خاطرات اسماعیل حاجی بیگی را در ارتباط با عبادت و روزهداری در اسارت میخوانیم:
«...گفتن اذان و خواندن دعا ممنوع بود، ولی ما گوش نمیکردیم. یکی اذان میگفت و دیگران تکرار میکردند و روحیه میگرفتند. وای از زمانی که عراقیها مؤذن را میشناختند، آن وقت دقدلی همه را روی سر آن بیچاره خالی میکردند. البته ما هم مواظب بودیم و نگهبان میگذاشتیم.
بچهها مخفیانه دعا را زیر پتو میخواندند. عراقیها وقتی دیدند حریف عبادت بچهها نمیشوند، به بهانههای مختلف در نماز اسرا دخالت میکردند. یک روز آمدند گفتند حالا که میخواهید نماز بخوانید اول اینکه روی مُهر سجده نکنید و دوم اینکه وقت نمازخواندن تعدادتان از دو نفر بیشتر نشود، یعنی نماز جماعت ممنوع.
راه خبیثانه دیگری که برای جلوگیری از خواندن نماز انجام میدادند این بود که چوبهایی را آغشته به نجاست میکردند و آن را به لباس اسرا میمالیدند.
ماه مبارک رمضان و روزه گرفتن خودش داستان جداگانه ای دارد. روزهگرفتن ممنوع بود و کسی حق نداشت برای خوردن سحری بلند شود. اگر هم بلند میشد چیزی برای خوردن نداشت، چون همان مقدار غذای کمی که یک وعده می دادند، خوراک افطار هم نمیشد تا چه رسد به سحری. با این وجود بچهها از ایمانشان مدد میگرفتند و مظلومانه، در حالی که رمقی نداشتند روزه را به افطار میرساندند. گاهی میدیدی یک اسیر نیمههای شب سر از زیر پتو بیرون میکرد، مقداری آب را مخفیانه سر میکشید، تا ثواب خوردن سحری را برده باشد. باز با همان شکمهای خالی، زمزمه نماز شب و دعای سحر از زیر پتوها شنیده میشد...»
در بخش پایانی کتاب نیز تصاویری از این آزاده درج شده است.
«یادها و زخمها»، خاطرات اسماعیل حاجیبیگی، از سوی انتشارات حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، با شمارگان 6هزار و 600 نسخه، 51 صفحه، در قطع وزیری منتشر شده است.
موضوعات مرتبط: <-CategoryName- ><-CategoryName- >
برچسبها: